ازدواج من و همسری ازدواج من و همسری ، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه سن داره
رهام جونیرهام جونی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

قاصدک زندگی ما

بدون عنوان

     به نام آن که عشق را آفرید و آن را به من هدیه داد تا به من بفهماند که عشق واقعی، عشق مادر به فرزند است.  تا به من بگوید من یکی از فرشته های زیبای خود را به تو می‌سپارم، لیاقتش را داشته باش و مواظبش باش، نکند لحظه ای غفلت کنی.        فرشته ی کوچکم، ۱۸ روز از زمینی شدنت می گذرد و خدای بزرگ فرشته‌ای چون تو را در آغوشم نهاد و چقدر شیرین بود اولین لحظه‌ی دیدار؛ تو گرانبهاترین هدیه‌ی زندگی من هستی، هدیه‌ای شیرین از جانب خدا و خدا را شکر به خاطر همه‌ی ثانیه‌های عمرم و به خاطر این مسئولیت سنگین و در عین حال لذت بخش مادری که بر گردنم نهاد.  ...
18 شهريور 1394

بدون عنوان

خدایااین روزها هیجانم بیشتر شده بیشتر از همیشه محتاج لطف تو هستم بیشتر هوایم را داشته باش ای خالق من و فرزندم ...
18 شهريور 1394

اولین سونوی کنجد کوچولو

امروز برای اولین بار دیدمت  و به وجودت مطمئن شدم.تا چند لحظه گیج بودم ، اشک تو چشمام حلقه زده بود و پاهام می لرزید در اون لحظه خداوند مهربان را شاکر بودم و... باورم نمیشد یه کنجد کوچولوی 3 میلیمتری تو دلم باشه که الان 4 هفته سن داره و .... خیالم راحت شد که یه کنجد کوچولو داره خودشو آماده میکنه که خیلی زود بپره تو بغل من و بابایی ... خوشگل من بی صبرانه منتظرتم تا بغلت کنم ببوسمت و بشی مالک روح و روانم... اینم از اولین عکس آتلیه ای کنجد کوچولوی ما     ...
26 آذر 1393

خدایا شکرت

به نام خداي مهربونم... روزها گذشتن با تمام دلتنگي هاش... سالها مي گذشتن با تمام دلتنگي هاش ... با تمام خوشي هاش ... اما باز هم كمبود نبودن يه فرشته تو زندگيمون حس ميشد... روزهاي بي قراريم مي گذشتن روزي نبود كه من به ياد فرشته اي كه هر روز منتظرش بودم نباشم... بالاخره گذشت و گذشت و گذشت... و روزهاي انتظار تمام شد... روزهايي كه ديگه نميخوام ياداوريشون كنم و يه قسمت از زندگيم بودن كه فقط براي روز مبادا مي خوام ... اول از همه از خداي بزرگ ممنونم.... از خدايي كه در اوج نااميدي بعد از 8 سال فرشته ای درونم نهاده که من بشم مامان لطیفه و همسرم بشه  بابامرتضی ... خدايا ازت ممنونم كه دستامون رو گرفتي ... صدام رو شنيدي ... جواب بي قراري هام...
25 آذر 1393

حس خوب

خدای عزیزم امروز یه حسی یه حالی یه قدرتی بهم میگه نزدیکه میگه اومدن فرزند من نزدیکه نمیدونم چرا اینقدر امیدوار شدم اما خواهش می کنم حسم را به یقین تبدیل کن.
1 آذر 1392

خداوند رحیم و مهربان

خدای مهربونم من میدونم و تو میدونی که من خیلی فراموشت کرده بودم تو میدونی که چه کسی نور امید تو دلم کاشت ... تو خواستی سرنوشتم تغییر کنه و رنگ زندگیم عوض بشه . تویی که منو از اعماق زمین به روی زمین اوردی و بهم نیرو دادی بهم یاد دادی میشه در اوج شکست پیروز شد تو یادم دادی که اگه تو بخواهی همونه ..... چون تو خواستی من حس خوشبختی رو چشیدم چون تو خواستی آرامش رو پیدا کردم چون تو خواستی پیروز شدم .... و حالا .. برای بار دیگه حس میکنم دارم برمیگردم اعماق زمین ولی بازم تو بخواه بازم تو کمکم کن .....بازم تو سراغم بیا میدونم خیلی پرو هستم هروقت بهت نیاز داشتم سراغت  اومدم ولی مطمئنم تو خیلی بخشنده هستی ،  یه بار دیگه حس خوب زندگی و ...
30 آبان 1392